داستان کوتاه تایلند
مرد استکانش را تقریبا پر کرد. دکمۀ بالای پیراهن سپیدش را باز کرد. ازبس خندیده بود، عضلات صورتش گرفته بود. وسط خندههاش بریدهبریده گفت: «نوبت منه، نوبت منه.» صورتش تقریباً سرخ شده بود. تلویزیون داشت برنامۀ نود را نشان میداد و فردوسیپور مثل همیشه با حرارت حرف میزد. جوری میخندید که همه از خندیدنش خندهمان گرفته بود. روی کاناپۀ قهوهایرنگ جابهجا شد. گفت: یادته پارسال رفتیم تایلند، تو اون خیابون معروف؟ تو که با اون دختر بلونده رفتی، من و احمدم تو یه کلوپ با دو تا دختر کمسنوسال، سر یه قیمت خوب به توافق رسیدیم. بعد یه ساعت که کارمو کردم و برگشتم، دیدم احمد دست طرفش رو گرفته داره کنار خیابون باهاش قدم میزنه! اصلا هم بهش دس نزده بود. کُپ کرده بودم. رفتم جلو دیدم داره به فارسی به طرف میگه: «تو همزاد عشق منی! نباید این کارها رو بکنی… .» صدای خنده توی اتاق بلند شد. خیلی جدی بود. میگفت: «ببین، اصلاً برا اینکه زندگیت بچرخه چقدر احتیاج داری؟ هان؟» داشتم از خنده پخش میشدم کف خیابون. یه دستش بطری بود و با یه دستش دست دختره رو گرفته بود. نمیدونستم چی باید بگم. رفتم جلو، خیلی آروم گفتم: «احمدجان، بازم زیادهروی کردی؟ بیا بریم.» خوب که نگاه کردم صورتش خیس اشک شده بود. گفتم: «ببین، این فقط شبیه اونه، وگرنه کارش یه چیز دیگهست.» دیدم نمیشه. رفتم اونطرف خیابون، دست کردم تو جیبم چند تا اسکناس درآوردم، دستم رو بردم بالا شروع کردم تکون دادن. دیدم وایسادن. تو دلم گفتم لمِ شما رو من میدونم. رفیقِ ما رو سر کار میذاری؟ تلافیشو خودم درمیارم. دیدم دختره سرش رو گذاشت رو سینۀ احمد و شروع کرد تندتند به زبون خودشون حرفزدن. زبونشونم که میدونید خیلی باحال حالا فکر کن تن تن هم حرف بزنن. باور کنید خیلی جدی بودن. صدای خنده از تو آشپزخونه بلندتر شد. بعد چند دقیقه حرفزدن، دختره زد زیر گریه. از تو بغل احمد که دراومد. گفتم الان میاد دنبال من، اما یهو شروع کرد با گریه بهسمت انتهای خیابون دویدن!
دسته : داستانکوتاه