شعر
از غرب به شرق کف دست چپت دو خط کنارهم در حرکتاند سمت انگشت کوچکت پلیست که انتهایش ساخته نشده…
پرندهام پنجره را میبندی به شیشه میخورم قبل از آن که کسی بفهمد برمیگردم و میروم با تکه شیشهی شفافی…
در شلوغی اتوبان باقری دوباره سوارت میکنم دست میدهیم خم میشوم سمتت مثل همیشه سمت راست صورتم را میبوسی دستهایت…
برزخ یک دو دههای است که در کشور ما مرزها باریک شده است؛ اگر نخواهم بگویم از بین رفته.…