تازه از تونل کندوان گذشته بودیم.مه جاده را گرفته بود،طوری که هیچجا را نمیشد دید. ازطرفی، باران جاده را لغزنده…
مرد استکانش را تقریبا پر کرد. دکمۀ بالای پیراهن سپیدش را باز کرد. ازبس خندیده بود، عضلات صورتش گرفته بود.…
هفت و سی دقیقه صبح پنجشنبه سیزده دی ۸۸ مرد در را بست. به آن تکیه داد. دستهایش را طوری باز…
پسر جوان گفت: «دیدی بالاخره به هم رسیدیم؟!» دختره که تعجب کرده بود، با لبخند پرسید: «مگه قرار بود به…
گفته بودند دارد میمیرد. حق داشتند. تقریباً حتی برای نفسکشیدنش به مشکل خورده بود. معدهاش دیگر در هشتادونهسالگی نمیتوانست غذا…