بهروز آقاکندی

منو

داستان کوتاه: پیرمرد

گفته بودند دارد می‌میرد. حق داشتند. تقریباً حتی برای نفس‌کشیدنش به مشکل خورده بود. معده‌اش دیگر در هشتادونه‌سالگی نمی‌توانست غذا را قبول کند و بسته بودند پیرمرد را به سُرم. پسرم بدوبدو آمد توی بغلم نشست. گفتم: «رهام، آروم! بابابزرگ داره می‌خوابه.» گفت: «چون بابابزرگ می‌خواد بخوابه همه جمع شدن؟» برگشتم نگاه کردم، دیدم تقریباً حیاط خانه پر است از آدم. گفتم: «آره پسرم. چون ممکنه دیگه هیچ‌وقت بیدار نشه.»پرسید: «اگه تو هم مثل بابابزرگ یه روز خواستی بخوابی و دیگه بلند نشی، دوست داشتی چی‌کار برات بکنم؟» چند لحظه نگاهش کردم. خیلی شبیه خودم بود. گفتم: «هیچی پسرم. فقط دوست داشتم تو و خواهرت، رعنا کوچیکه، رو برای آخرین‌بار ببینم.» دست کوچیکش را گذاشت روی شانه ام ، گفت: «دیگه؟» مجبور شدم جدی به این قضیه فکر کنم. هرچند چهل‌وپنج‌سالگی خیلی زود بود برای فکرکردن به این نقطه. گفتم: «اگه شما رو دعوا کردم، اگه سال‌های سال باهم قهر بودیم، بااین‌حال بیایید منو ببینید.» «ـ اگه رعنا کوچیکه نیومد چی؟» «ـ تو بیارش پسرم.» بلند شد رفت سمت تخت. بلند شدم، پشت سرش راه افتادم سمت آقاجون. وسط هال بودم که صدایی از حیاط آمد. نگاه که کردم، دیدم در حیاط باز شده و چند نفر آمده اند تو. رهام بلند گفت: ـ عمه‌ساراس؟ برگشتم که جواب رهام را بدهم، دیدم اشک گوشۀ چشم پیرمرد حلقه زده، پلک نمی‌زند و قفسۀ سینه‌اش دیگر بالا نمی‌رود. آرام گفتم: «نه پسرم!»

پیرمرد

پ.ن: از کتاب “برج الهام” اثر بهروز آقاکندی

دسته :  داستان‌کوتاه

دیدگاه ها