بهروز آقاکندی

منو

داستان کوتاه مسافرخونه

هفت و سی دقیقه صبح پنجشنبه سیزده دی ۸۸

مرد در را بست. به آن تکیه داد. دست‌هایش را طوری باز کرده بود که انگار می‌خواست جلوی ورود کسی را بگیرد. نفس‌نفس می‌زد. چند لحظه در همان حالت ماند. بعد چشم‌هایش را باز کرد. سرش را از روی در برداشت. به‌سمت تخت رفت. نشست. از زیر تخت، ساک مشکی‌رنگی بیرون کشید. بلند شد از روی میز تلویزیون عکس دختری را که موهای خرمایی‌اش را روی شانه‌هایش ریخته بود و در حالت نیم‌رخ به دوربین نگاه می‌کرد، برداشت. چند لحظه نگاهش کرد، بعد توی ساک گذاشت. شروع کرد به چپاندن باقی وسایلش توی ساک. حولۀ زردرنگ را از روی تنها صندلی اتاق که مقابلش میزی قرار داشت، برداشت و از کمد کهنۀ پشت سرش، باقی وسایلش را روی تخت ریخت. به‌خاطر به‌هم‌ریختگی بیش از حد سوئیتی که خیلی هم بزرگ نبود، شاید هجده متر، گیج شده بود و هر چیزی را که دمِ دستش می‌رسید، برمی‌داشت. هرچند به‌نظر می‌رسید چیز خیلی مهمی هم نداشت: مسواک و لباس و بسته‌ای که دورش پلاستیکی مشکی پیچیده شده بود. بلند شد وسط اتاق ایستاد. یک لحظه تصویر خودش را در آینۀ شکستۀ بالای دست‌شویی دید. با عصبانیت زیر لب چیزی زمزمه کرد. از جیب شلوارش بلیت قطار را بیرون آورد، انداخت زیر تخت. با سرعت بیرون آمد. به‌سمت واحد روبه‌رویی رفت. صدای پیرزنی از پشت در گفت: «کیه؟» ـ منم خانم اسماعیلی، فرهاد. اومدم برای آخرین بار ببینمتون. ـ بیا تو پسرم. صورتت چی شده…؟! ۱۰:۱۰ دقیقه صبح پنجشنبه سیزده دی ١٣٨٨
«اوه! باورم نمی‌شه. پسر خوبی بود، جناب سروان. می‌گفت اومده حسابش رو با صاحب یه مسافرخونه تو میدون راه‌آهن صاف کنه. هر روز، وقتی می‌خواست بره بیرون، می‌اومد پشت در و می‌پرسید چیزی لازم دارم یا نه. جوون خوش‌تیپی بود. قدبلند، ترکه‌ای و همیشه صورت تراشیده‌ای داشت. بهش نمی‌اومد قاتل باشه.» پیرزن نفس عمیقی کشید. ـ نگفت کجا می‌خواد بره؟ سرگرد وقتی این سؤال را پرسید، به کاغذ آچهاری که در دست داشت نگاه می‌کرد. ـ گفت می‌خواد بره شهرشون، اهواز. پیرزن فقط توانست کلمۀ اهواز را از
 روی بلیتی که دست سرگرد بود، بخواند.

ـ گفت دیگه اینجا کاری نداره.
ساعت ۱۸ عصر پنجشنبه سیزده دی ١٣٨٨
دختری با موهای خرمایی، آرام‌آرام از راه‌پله‌ها بالا آمد. پشت در آپارتمان طبقۀ چهارم ایستاد و به نوار زردرنگی که رویش نوشته شده بود «پلمپ شد»، نگاه کرد. پیرزن در را باز کرد و گفت: ـ با کی کار دارین؟
ـ فرهاد.
دختر با مکث حرف می‌زد. انگار از چیزی که می‌خواست بگوید مردد بود.

ـ من نامزدشم…
پیرزن دختر را نگاه کرد. رنگ‌پریده بود، با پالتوی قهوه‌ای و چکمه‌های مشکی مقابلش ایستاده بود.
ـ رفته. صبح زود رفت.
پیرزن نمی‌دانست از پلیس‌ها حرفی بزند یا نه. چند لحظه باهم چشم‌توچشم شدند.
ـ یه چیزی داد بهم، گفت بدم بهت.
دختر پلاستیک مشکی را که دورش کش انداخته بودند باز کرد. چند بسته تراول کنار کارد دسته‌گوزنی دیده می‌شد. اسم «فرهاد» کنار کلمۀ زنجان حک شده بود. دید رد خون تقریباً روی تمام قسمت کارد خشک شده.
ـ گفت برگردی اهواز. اینجا برای قایم‌شدن دو نفر امن نیست. دختر احساس کرد راه‌پله سرد شده و دنیا برایش در حد تصویر درِ چوبی آپارتمان کوچک شده.
ـ گفت بهت بگم: وقتی داشت التماس می‌کرد، مجبورش کردم با زبونش… .
۲۰ آذر ۱۳۸۸
«باور کنید پول داشتم. تو کیفم بود. شما که یادتونه من یه کیف داشتم که از توش مدارکم رو بهتون دادم.» دختر حرف‌هایی یادش می‌آمد که چند روز پیش زده بود؛ موقع ای که می خواست از مسافرخانه خارج شود و حسابش را تسویه کند. صدایی شنید. سرش را بالا نیاورد. دوباره کفش‌های واکس‌زدۀ مرد را دید که وسط اتاق مسافرخانه ایستاده بود و خاکستر سیگارش را مثل همیشه روی موکت می‌ریخت. از روی صندلی بلند شد. صورتش شبیه آدم‌هایی بود که از خاک‌سپاری برمی‌گشتند. به‌آرامی برگشت. بدون آنکه مرد بگوید، این بار خودش زبانش را بیرون آورد، چشم هایش گود رفته بود، شروع کرد به کشیدن زبانش روی شیشۀ پنجره. مرد دکمۀ شلوارش را باز کرد…

دسته :  داستان‌کوتاه

دیدگاه ها