پسر جوان گفت: «دیدی بالاخره به هم رسیدیم؟!» دختره که تعجب کرده بود، با لبخند پرسید: «مگه قرار بود به هم نرسیم آقامون؟!» پارک مثل باقی بعدازظهرهای تابستان، شلوغ شده بود. پسر شروع کرد به نگاهکردن به کف دستهایش. گفت: «دیروز تو یه کلاس داشتم برا چند نفر داستان میخوندم. وقتی داستانم تموم شد، یکی از اونا که یه دختر بیستوهفتهشتساله بهنظر میرسید و موهای بلوندی داشت، گفت: ’این آقا، چه تو داستاناش چه تو شعراش، همیشه از نرسیدن دو تا آدم به هم حرف میزنه یا…» دختر دوید وسط حرف هایش : «چه حرف مسخرهای! مهم این ما به هم رسیدیم. بلند شو بریم قدم بزنیم.» و خواست دست پسر را بگیرد. اما دید او سرش پایین است و به کف دست سمت راستش خیره است. پرسید: «دیگه چی شده؟» پسر گفت: «یه خالی، یه خالی تو واقعیت کف دستم هست که تو خواب نیست.» دختر که کلافگی از صدایش مشخص بود، بیحوصله گفت: «خب، حالا که چی؟» پسر جوان به چشم های دختر نگاه کرد، لبخند زد نه از ته دل اما لبخند زد. چانه اش موقع حرف زدن می لرزید گفت: «میدونی؟ میدونی؟ اون خال الان کف دستم
از کتاب: برج الهام/اثر بهروز آقاکندی
دسته : داستانکوتاه
دیدگاه ها