شیشه رو داد پایین و گفت: پرش کن. گفتم: – چرا نمیگی لطفا پرش کن. گفت: وظیفشه لطفی نمی کنه. لبخند زدم. روش کرد بهم دستشو انداخت پشت صندلیم از پشت عینک ریبن دور طلاییش نمی دونم من درست می دید یا نه. گفت: اولین باری که تو فیس بوک عکست دیدم فک کردم خرمایه ای از اینایی که صدتا دوس دختر دارن. دخترام که یه بند تو کامنتا قربون صدقت میرفتن. وقتی داشت این جمله رو می گفت چراغ گوشیش روشن شده بود و روش نوشته بود “علی جون نمایشگاه” با چشم به پشت سرش اشاره کردم. گفتم تلفنت داره زنگ می خوره. برش داشت اما جواب نداد. گفت: داداش علی از نمایشگاه،چند وقت پیش با بابا ازشون ماشین خریدیم. لبخند زدم. گوشی گذاشت رو داشبرد. چند وقت پیش داده بود داخل ماشین چرم میشی قهوه ای کرده بودن. آهنگ عوض کرد گفت: راسی تو چرا از اینا نمی نویسی؟ -از کدوما؟ از اینایی که خواننده های رپ می خونن. با لبخند گفتم: -تکس. گفت: آره تکس وای من عاشقشم یا از اینایی که حسین تهی می خونه بنویس یا تویی اف ام؛ پولشم خیلی بهتر؛ تو هم که شرایط خیلی خوبی نداری. از این داستان و شعرا بهتر که، معروف ترم میشی.لبخند زدم. صدای پیامک گوشیم اومد. گفتم: – اتفاقا یه پولی دستم اومده تا آخر سال از خانواده مستقل میشم. راست میگی اوضاع خیلی خوب نیس. داری شعر می نویسی یکی اون ور میگوزه همه چی میپره. پیامک باز کردم:《واقعا متاسفم استاد برا خواننده رپ تکس نوشتین این بود اون اخلاق حرفه ای و آرمانی که ازش حرف میزدین؟》می خواهم بنویسم وقتی صاحبخونه میاد جلو در شما جواب میدین اما پشیمون میشم. کیه؟ چی نوشته؟ با لبخند می گویم – آرمان. شاگردم. گفت: میشه بگی همش به چی میخندی؟ تو همه عکساتم داری میخندی.گفتم: گفتم: -نمی خندم لبخند میزنم. خواننده رپ داشت هنوز می خوند: لفظ میاد که روش حساب کنم میگه می خوام به اموال پدر اضاف کنم خیلی خود ساخته اس همون بنزم از باباش خریده از دم قسط ماهی هزار تومن…
دسته : داستانکوتاه
دیدگاه ها
ارسال شده در آوریل 17, 2016 23:26
شیما عظیمی
ارسال شده در آوریل 17, 2016 23:26
شیما عظیمی