گفت:«آخرش چی؟ بعد از چند سال کارکردن حتی جرات عاشقشدنم نداری. هرچی درمیاری میره پای لباس و خوردوخوراک و ایابذهاب»…
سوار تاکسی شده ام بروم محل کارم. خوشبختانه امروز خیلی زود ماشین گیرم می آید ماشینی که خیلی تر و…
تازه از تونل کندوان گذشته بودیم.مه جاده را گرفته بود،طوری که هیچجا را نمیشد دید. ازطرفی، باران جاده را لغزنده…
مرد استکانش را تقریبا پر کرد. دکمۀ بالای پیراهن سپیدش را باز کرد. ازبس خندیده بود، عضلات صورتش گرفته بود.…
هفت و سی دقیقه صبح پنجشنبه سیزده دی ۸۸ مرد در را بست. به آن تکیه داد. دستهایش را طوری باز…
پسر جوان گفت: «دیدی بالاخره به هم رسیدیم؟!» دختره که تعجب کرده بود، با لبخند پرسید: «مگه قرار بود به…