بهروز آقاکندی

منو

نقد کتاب: هاوانا بیروت آبادان و قاچاق عطر تو، آثار هادی خوانساری

 

یک

هادی خوانساری در هاوانا بیروت آبادان که برآیندی کلی از آثار این شاعر از دهۀ هفتاد تا به امروز است، می‌کوشد مثل شاعران سپیدسرای دهۀ هفتاد، به پوست‌اندازی در حوزۀ غزل دست پیدا کند؛ در آن زمان با کسانی مثل یزدان سلحشور، مهرداد فلاح، بهزاد زرین‌پور، مسعود جوزی، شهرام شیدایی، بهزاد خواجات و… در تمام ارکان شعر سپید، مثل زبان، روایت، نوع شگردها و حتی نوع نگاه به جهان چنین اتفاقی افتاد.

البته با تمام تلاش‌هایی که صورت گرفت، می‌بینیم زبان در غزل خوانساری، هنوز با زبان شعر زمان شاعر و تحولاتش حتی با زمان زیست شاعر همراه نیست و گام‌ها معمولاً رو به عقب هستند؛ آن‌قدر که گاه به قرن‌های هفت و هشت می‌رسند، با جنس کلمات و ترکیباتی کاملاً کلاسیک، مثل گیسوان شب‌زده (ص۴۶)، شرر (ص۱۴۵)، نسیم عشق (ص۱۸۰)، مستانه (ص۱۷۴)، استفاده از حرف «ز» به‌جای «از» (صفحات ۸۹ و ۱۴۳ و ۱۰۱)، قمار عشق که حتی در رمان‌های کلاسیک جهان و ایران با آن زیاد مواجه بوده‌ایم و…).

راستش، درصورتی‌که کلمات توانایی بیرون‌آمدن از زیر ‌بار سنگین غبار زمانه را داشته باشند و به بازمعنایی در متن برسند، با آن‌ها مشکلی ندارم؛ اما متأسفانه همۀ این کلمات و ترکیب‌ها در این کتاب، منجر به مضمون‌سازی کلاسیکی می‌شوند که نمونه‌های آن‌ها را به‌کرات در شعر گذشته دیده‌ایم. بخوانید: نجات‌دهندگی زیبایی معشوق، ص۷۶؛ چشم تو تجارت شراب را کساد کرده، ص۱۳۳؛ نام تو مثل گل به دهانم شکفت و خوش‌بو شد [که بیشتر یادآور نثرهای دهۀ سی و چهل است؛ نثرهایی که بعدها متأسفانه، به‌مثابه شعر در صداوسیما خوانده شد]؛ گریه‌کردن شمع، ص۱۲۰؛ بی‌کران‌بودن دریای چشم، ص۱۰۷؛ کبوتران دل‌شکسته، ص۸۶؛ نامه در بطری که در فیلم و کارتون‌ها هم بارها شاهدش بوده‌ایم، ص۷۷ که در صفحۀ ۷۳ هم تکرار شده است؛ ناآرام‌بودن گیسو، استفاده از خود کلمۀ «گیسو» یا «زلف» به‌جای «مو»؛ مهاجرت پرنده در غروب، ص۴۴؛ تقابل پلنگ و عشق و ماه و… .

کاربرد همین کلمۀ «گیسو» در ادبیات امروز همان‌قدر نامأنوس است که شما به همسر یا دخترتان در خیابان بگویید: گیسویت را بپوشان یا موقع دیدن عقرب بگویید کژدم و همۀ این اتفاق‌ها باعث شده است که کار به‌لحاظ زبانی دچار تکلف هم بشود. روانی و نزدیک‌شدن به زبان گفتار می‌شد آن‌طور که مثلاً در دشت ارژن سیمین بهبهانی می‌بینیم مدنظر شاعر قرار بگیرد که متأسفانه این اتفاق نیفتاده است. طبیعتاً و متعاقباً همۀ این اتفاقات لحن کلاسیک را هم همراه متن می‌کند. بخوانید:

«تا این شب گرفتۀ دنیا سحر شود» (ص‌۱۸۶) یا «پس کی می‌آموزی مرا لختی سخن؟» (ص۱۶۰)

در غزل خوانساری، لبخند معشوق آشیانۀ گنجشک‌هاست، عطرش کشور همسایه را به هم می‌زند، مین‌ها را دیوانه و منفجر می‌کند (اشاره به غزل «قاچاق عطر تو»)، نقشه و حتی مسیر طبیعی رودخانه‌ها را عوض می‌کند و تمام این اتفاق‌ها تنها و تنها حاصل عطر اوست؛ نگاه و برخوردی کاملاً قدمایی. جالب است بدانید، طی چند دهۀ اخیر، عده‌ای به تحقیق دربارۀ این معشوقه دست زده‌اند که قدش اندازۀ سرو یا کوه است، چشم‌هایش به بزرگی دریا، دهانش ازبس کوچک است، جای بوسیدن ندارد و… و به این نتیجه رسیده‌اند که این معشوقۀ احتمالاً زیبا اگر شبی در خواب خود شاعر بیایید، معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد. معشوقه‌ای که در شعر مدرن دیده می‌شود، احتمالاً یک سروگردن از شما کوتاه‌تر است [می‌تواند بلند‌تر هم باشد، بستگی به‌نظر شما دارد] و گاه ضعف‌هایی هم دارد. معشوقی که چون باورپذیر است، همذات‌پنداری مخاطب را به همراه می‌آورد. رفتار‌های مدرنی که در سینما دربارۀ تیپ‌ها و شخصیت‌هایی معروف اتفاق افتاده است؛ مثل همان کاری که همین اواخر، گای ریچی با شرلوک هلمز کرده است و دیگر هولمز، آدم همیشه تمیز و صورت‌تراشیده و مرتب نیست، بلکه ضعف‌هایی هم دارد.

غزل خوانساری معمولاً در همان ابتدای کار و در ورودی‌هایش دچار مشکل می‌شود؛ با ذهنی‌گرایی مفرطی که در همان دهه‌های چهل و پنجاه هم جواب نمی‌داد، چه برسد به امروز که مخاطب به‌جای شنیدن کلماتی مثل عشق و نفرت و خستگی درکلیت اثر، می‌خواهد در جزئیات به آن‌ها دست پیدا کند و به‌جای شنیدن، ببیند. در فضاهایی متفاوت، اجراهایی جدید و برایش سؤال است که چطور لبخند ممکن است آشیانۀ گنجشک باشد؟! یا اتاق چطور جیغ می‌کشد؟ و برای راه‌پیدا‌کردن به این‌گونه مضمون‌سازی‌های دم‌دستی، دنبال مابه‌ازای شیئی یا بیرونی می‌گردد و نمی‌خواهد فکر کند مؤلف همان اشتباهی را کرده است که چند دهۀ گذشته هوشنگ ایرانی با سطر معروف «غار کبود می‌دود، جیغ بنفش می‌کشد» مرتکب شد یا در پیش‌پاافتاده‌ترین بخش شعر که مضمون‌سازی است، شاعر دچار مشکلات عدیده‌ای بوده است. بخوانید:

«رفتی و بعد خاطره‌هایت یکی‌یکی

مهمانی آمدند در این خانۀ کبود» (ص‌۸۹)

می‌بینید؟! قافیۀ «کبود» به‌دلیل آنکه فقط جایگاهی صوری در غزل دارد و به‌دلیل آنکه به‌لحاظ معنایی در خدمت بیت نیست، نمی‌تواند مصرع‌ها را به هم متصل کند و به قول معروف، مضمون در افق عاقبت‌به‌خیر نمی‌شود و مشخص نمی‌شود «کبود» با چه منطقی وارد شعر شده، در آن نقطه ایستاده و بیت را تبدیل به معما کرده است؛ معمایی که به‌نظر می‌رسد حاصل موفق‌نبودن در پیشروی، براساس نشانه‌های جمعی و تبدیل‌نشدنشان به متن است. نمونۀ این اتفاق در سینما با عمل کوتاه‌کردن مو در اثر مشهور جوزپه تورناتوره، مالنا، اتفاق می‌افتد؛ هنگامی‌که بلوچی دست از همه‌چیز می‌شوید و به خودفروشی می‌رسد یا در فیلم آخرین سامورایی با بازی تام کروز که با بریدن بخشی از موی یک سامورایی در ملأعام اتفاق می‌افتد. کتاب متاسفأنه مرتکب ضعف تألیف‌های فاحشی هم می‌شود. بخوانید:

«مثل لحظۀ یکی‌شدن در اوج هندسه

لحظه‌ای که برکه‌ها دوباره می‌کند رسوب» (ص۴۴)

طبیعتاً برکه که نمی‌تواند رسوب کند! ببینید، مثلاً می‌توانیم بگوییم گل‌ولای رسوب می‌کند، اما اینکه برکه رسوب کند…! به همۀ این‌ها، مشکلاتی مثل ردپای شاعران دیگر در شعر خوانساری را هم اضافه کنید؛ مثل مضمون کاشتن بخشی از بدن و سبز‌شدن آن که یادآور شعر مشهور فروغ است و در شعر خوانساری هم شاهد آن هستیم. بخوانید:

«دست مرا بگیر و در سینه‌ات بکار

تا عشق من به درختی بدل شود» (ص۱۶۵)

یا «مرگ پایان کبوتر نیست» سهراب سپهری یا «پرواز را به‌خاطر بسپار، پرنده مردنی است» فروغ و رسیدن به این مصداق‌ها:

«دلهره چرا؟ نترس، تاس را بریز مرد! باختن

یا نباختن همیشه آخر پرنده نیست، زندگی»

به‌نظر می‌رسد با همۀ تلاش‌هایی که صورت گرفته است، چه در بخش زبان و چه در نوع نگاه به جهان و چه در مضمون‌سازی، در غزل خوانساری حتی پوستۀ کار هم ترک نخورده و غزل او غزلی مصرف‌کننده است تا ایده‌دهنده به شعر زمانۀ خودش؛ مصرف‌کننده‌ای که نه اندیشه و قلقلک غزل منزوی را دارد، نه از سادگی زبان و گرمای غزل بهمنی بهره می‌برد. نه از سازوکارهای جدید روایت در دشت ارژن پیروی می‌کند، نه شور و حال غزل سیدحسن حسینی را دارد. نه از مضمون‌سازی‌های چفت‌وبست‌دار کریم رجب‌زاده در آن خبری است، نه از تازگی‌ها و ایده‌دهندگی غزل ابراهیم‌پور… و گاه حتی
در برآوردن حداقل انتظارات مخاطب ناتوان است. انتظاراتی که گاه جزو
الفبای شعر محسوب می‌شوند؛ مثل رعایت منطق دودوتا چهارتایی جهان. بخوانید:

«مثل لحظۀ رسیدن شکوهمند سیل» (ص‌۴۳)

مشخص نیست منطق کلمۀ «شکوهمند» از کجا آمده و سیل چطور ممکن است شکوهمند باشد؛ با تمام پیش‌فرض‌هایی که دارد، مثل ویرانگری و بی‌خانمانی که در اولین برخورد در ذهن مخاطب تداعی می‌شود.

دو

«اسبان وحشی در دل آتش رها عشق

آتش گرفته یالشان در بادها عشق

من کولی آواره‌ای گیتار در دست

اسپانیا، اسپانیا اسپانیا عشق

موهای خود را با گل لادن بپوشان

روبان بزن آماده شو حالا بیا عشق

حالا اِمِلیانو زاپاتا تویی تو

در هر کجای این جهان من یا شما عشق

حتا هنوز اسب تو در کوه زنده است

اسطورۀ آزاده انسان با عشق

خاکستر تو شعلۀ عشق است انگار

ارنستو گوارا دلاسرنا کوبا عشق

اصلاً تو نلسون نه خداوند سیاهان

اصلاً خود رنجی تو از سلول تا عشق

بالای تپه زیر نور ماه خونین

اعدام دسته‌جمعی پروانه‌ها عشق» (ص‌۴۹)

غزل خوانساری پر است از اسامی خاصی مثل چه‌گوارا، اسپانیا، زاپاتا، کوبا و… . فارغ از آنکه وجود این عناصر باعث شده باشد که فضاها گاه رنگ‌وبوی ایرانی‌بودن را از دست بدهند، به‌دلیل بازماندن از تبدیل آن فرامتن‌ها به این متن‌ها و تبدیل‌نشدنشان به بخشی از ساختار شعر، عملاً این اسامی همان‌قدر در مخاطب برانگیزاننده‌اند که دیدن اسم کوبا روی نقشه. با این تفاوت که در نقشه، حداقل موقعیت جغرافیایی آن کشور برای مخاطب تعریف می‌شود. خوانساری در حوزۀ شعر سپید هم به آزمون‌وخطا دست زده است که به‌نظر می‌رسد بیشتر جنبۀ تفنن دارد؛ چراکه کارها حتی به‌لحاظ زبانی وارد حوزۀ شعر نشده‌اند و فاصلۀ زیادی با نثر ادبی دارند، چه برسد به شعر. بخوانید:

۱. «آمدند/ ساعت پنج صبح/ جا گرفتند/ قلیان کشیدند/ و تخمه شکستند/ در کنسرتی بدون بلیت» (ص‌۸۴)

۲. «قطعاً لیاقت این شعر را/ نخواهی داشت/ اما چه باک/ این شعر را/ تنها در وصف/ زیبایی سروده‌ام» (ص‌۹۴)

۳. «می‌خواهم به غربت بروم/ عاشق زنی بشوم/ و برای میهنم/ گریه کنم» (ص۶۶)

شما این‌طور فکر نمی‌کنید؟!

سه

پشت جلد کتاب، عکس‌هایی از خوانساری در کنار بزرگان این عرصه، مثل حسین منزوی و نصرت رحمانی، دیده می‌شود یا لحظۀ دریافت دیپلم افتخار صلح و دوستی که همگی انتخاب‌های هوشمندانه‌ای هستند برای طرح جلد کتاب. طرح جلدی که درواقع، ویترین کتاب هم محسوب می‌شود و بخشی از پیرامتن‌هاست. به‌نظرم این هوشمندی زمانی به کمال می‌رسد که در متن، وقتی شاعر سراغ قالبی می‌رود و سعی در ارائۀ تئوری‌های جدیدی دارد، حداقل به ابزار ابتدایی کارش مسلط شود؛ در پاورقی غزل پرتقال خونی (ص‌۵۵) می‌خوانیم که «این غزل با فاعلات و هفت رکن کار شده است… این وزن که شاه وزن‌های غزل پیشرو است…»

«در پراگ هر پرنده‌ای پرنده است هر ستاره‌ای ستاره یا

در سویل هر زنی زن است عطر سیب عطر سیب گل گل است یا»

و ما می‌بینیم که کار از شش رکن تشکیل شده است؛ پنج فاعلات و یک فاعلن. نمونه‌هایی که از سواد اکابری قوالب کلاسیک محسوب می‌شود، اما متأسفانه شاعر…! راستش من برخلاف خوانساری که می‌گوید: «رسالت شاعر در صف ایستادن نیست، رسالت شاعر به‌هم‌زدن صف است» (ص‌۶۵) فکر می‌کنم گاهی باید در صف ایستاد تا که اسباب بزرگی فراهم بشود… .

 

منتقد: بهروز آقاکندی

دسته :  نقد شعر

دیدگاه ها