بهروز آقاکندی

منو

نقد و بررسی کتاب گل‌فروش مسلمان، اثر مجید سعدآبادی

 

برزخ

یک

دو دهه‌ای است که در کشور ما مرزها باریک شده است؛ اگر نخواهم بگویم از بین رفته. فرقی هم نمی‌کند این مرزها سیاسی باشند یا اجتماعی یا حتی فرهنگی‌هنری. طبیعتاً در این برهۀ زمانی، زندگی‌کردن سخت است؛ چه برسد به فعالیت ادبی‌هنری. در دوره‌ای که در همین حوزۀ شعر، فاصلۀ بین شعر و نثر و همین‌طور روایت از نوع شعری و روایت از نوع داستانی، به باریکی تار مویی رسیده است. شاعران بسیاری را می‌بینیم که با هزینۀ دولت کتاب چاپ می‌کنند، با هزینۀ دولت امرارمعاش می‌کنند، مسافرت‌های خارج از کشور می‌روند، هم‌زمان مچ‌بند سبز می‌بندند و از مواضع همان رنگ دفاع می‌کنند و از وطن‌فروشی و و آزادمردی حرف می‌زنند.

ما در دوره‌ای هستیم که به‌نظرم باید اسمش را برزخ زمانی گذاشت؛ چون اگر فیلمتان اسکار بگیرد، نخل طلا بگیرد و… مسائل سیاسی دلیل موفقیت شما بوده است. بگذریم همان‌هایی حالا این حرف‌ها را می‌زنند که جایزۀ بهترین فیلم فجر را به اصغر فرهادی داده بودند؛ جایزه‌ای که انصافاً حقش هم بود. اگر فیلمتان جایزه نگیرد، انگ محدودیت در جهان‌بینی و حرفه‌ای‌نبودن و آشنا‌نبودن با ساختار هنر بدون مرز را می‌خورید و اینکه کارتان جای دیگر تحویل گرفته نمی‌شود و بُرد ندارد و…!

مجید سعد‌آبادی در این برهۀ زمانی که مرزها این‌‌قدر باریک هستند، سراغ مضامین و مفاهیمی رفته است که به‌خودی‌خود مرزهای باریکی دارند؛ مضامینی مثل آزادی، دین، جنگ، مظلومیت و… . به‌نظرم این کار مثل راه‌رفتن روی لبۀ تیغی است که یک طرفش رصد‌کردن و به‌چالش‌کشیدن این مضامین قرار گرفته است و در طرف دیگر آن، بی‌توجهی به مسائل ذکرشده. طبیعتاً در این حالت، اثر درحد شعار یا بیانیه‌ای معترضانه و طبیعتاً شعارزده باقی می‌ماند.

سعد‌آبادی هرجا فرم را رعایت کرده و آن را فدای مضمون نکرده است، طبیعتاً توانسته فضا را برای مخاطب بسازد و متوجه نکاتی مثل حفظ خون‌سردی‌اش در حین آفرینش اثر بوده است. مسئله‌ای که به سهل و ممتنع‌بودن متن کمک می‌کند یا ارتباط عمود هر سطر با سطر قبل و بعدش را رعایت کرده است. این ویژگی به حفظ انسجام اثر و چفت‌وبست پیدا‌کردن مضمون‌ها در افق و عمود کمک می‌کند و با خرده‌روایت‌ها پیش رفته و از یکدستی زبان بهره برده است؛ خرده‌روایت‌هایی که در شکل‌گیری معناهای دوم و سوم نقش بسزایی دارند و می‌توانند کمک کنند شعر از حالت تک‌وجهی بیرون بیاید. هرجا هم از این قواعد به‌ظاهر ساده و پیش‌پاافتاده عدول می‌کند، متنش عواقبی بس ناگوار را متحمل می‌شود؛ مثل آنجایی‌که می‌نویسد:

«پدربزرگ می‌گفت:

’درد، گناهان انسان را کم می‌کند‘

پدرت را کنار پدربزرگ خاک کن

و بیا چون من به این مرز مشترک تکیه بده

این سیم‌های خاردار نمی‌توانند

نماز جماعت را

فُرادا کنند» (ص‌۷۸)

می‌بینید؟! به‌دلیل ازدست‌رفتن ارتباط عمودی هر سطر با سطر قبل و بعدش، مخاطب احساس می‌کند هر سطر، از شعر دیگری آمده و به‌صورت خیلی اتفاقی در این شعر کنار هم قرار گرفته‌اند. مثل دو سطر اول با سطر سوم، مثل شروع کار با پایان آن که به‌هم متصل نیستند یا حتی تنه با شروع و پایان که قابلیت چفت‌و‌بست پیدا‌کردن را ندارند؛ چه به‌لحاظ مضمون‌سازی، چه به‌لحاظ فضا‌سازی. حتی اتمسفر‌های مشترکی هم ندارند. فاحش‌بودن این خطا در نظر مخاطب، طبیعتاً به‌دلیل کوتاه‌بودن شعر است. باز در شروع شعر صفحۀ ۸۸، همین اتفاق می‌افتد. بخوانید:

«یک روز این مجموعه به دست تو می‌رسد

می‌گویی: ’مجید سعد‌آبادی هم‘

پس تو چرا این‌همه سال

حس مرا درمورد گریه‌کردن یک کودک نپرسیدی؟» (ص‌۸۸)

و تازه از سطر دوم به‌بعد، روابط خودشان را آن‌هم نه کامل، ولی بالاخره نشان می‌دهند. ادامۀ شعر را بخوانید:

«وقتی از درد حرف می‌زدیم

دربارۀ کشتار جمعی مسلمانان

وقتی از کنار مسجد رد می‌شدیم

و آن‌وقت که هر دو از یک سینی

حلوای نذری برمی‌داشتیم

چرا نپرسیدی به چه فکر می‌کنم؟» (ص‌۸۸)

با این تفاسیر، وقتی شعر شروعی ندارد، توقع پایانی قرص و محکم توقعی بیجاست. فضا در این شعرها شکل نمی‌گیرد. وقتی هم فضا شکل نگیرد، شعر گرمای کمتری خواهد داشت. مشکلات بعدی هم کم‌کم سروکله‌شان پیدا می‌شود؛ مشکلاتی مثل نبود رنگ که تقریباً عنصر غایب این مجموعه است. عنصری که نقشی انکارنشدنی در زنده‌شدن شعر و تصاویر آن دارد. این‌ها مجموعۀ عواملی هستند که غیبتشان باعث می‌شود نتوانیم در دنیای شعر سِیر کنیم؛ مثل آینه‌ای دست در آن ببریم و چیزی در پس آن عایدمان شود.

بی‌توجهی به انسجام معنا و فضا‌سازی و نمونه‌هایی از این دست که به‌نظر ساده و پیش‌پاافتاده هم می‌آیند، گاه تا جایی پیش می‌رود که برخی شعرهای موفق کتاب، پایان‌هایی جداگانه داشته باشند که اساساً جزو کار محسوب نمی‌شوند. پایان‌هایی که به‌لحاظ فضا، مضمون، فرم و حتی اتمسفر، از کل شعر جدا هستند. با‌توجه‌به نوع سطر‌نویسی و تفاوتی که در شکل نوشتاری کار دیده می‌شود، انگار حتی خود سعد‌آبادی هم چنین احساسی داشته است. بخوانید:

«گاهی شعر تنها یک سؤال است؛

سؤالی از آن‌ها که زیر چوب دار هستند

به آن‌ها

که چهارپایه را با احساس می‌کشند

سؤالی از آن‌ها که دارند می‌میرند

به آن‌ها که دارند می‌کُشند

ـ چگونه می‌شود

کسی وطن نداشته باشد

خاک نداشته باشد

و به مردن فکر کند؟» (ص۸۴)

چهار سطر آخر داخل گیومه با کل شعر همخوانی ندارد. نبود سطرهای پایانی لطمه‌ای به کار نمی‌زند و چه‌بسا اگر سطرهای آخر نبودند، شعر پایان بهتری داشت. سعد‌آبادی باز هم در سطر‌نویسی دچار اشتباهات فاحشی شده است و معیار مناسبی برای انجام این کار ندارد؛ معیار‌هایی مثل افق تصویری یک سطر یا پاراگراف یا عوامل موسیقایی آن. شاید برای شما عجیب باشد که رعایت‌نکردن نکاتی به این ریزی چقدر در شکل نهایی اثر تأثیر‌گذار است. ریموند کارور، نویسندۀ معروف آمریکایی که ادبیات داستانی (داستان کوتاه) مدیون اوست، در مقدمۀ کتاب کلیسای جامع می‌نویسد: «همه‌چیز در جزئیات شکل می‌گیرد» و طوری با ما حرف می‌زند که انگار دارد رازی با ما در میان می‌گذارد. یادم هست چند وقت از خواندن این مطلب از کارور نگذشته بود که در مسابقات المپیک، وزنه‌بردار تیم ملی فقط به‌خاطر چند سانت عقب‌تر پرتاب‌کردن وزنه، هنگام بلندشدن، دستش از شانه ۳۶۰ درجه خلاف حرکت مفصل چرخید. در فیلم محاکمه در خیابان مسعود کیمیایی هم دیدم که محمدرضا فروتن در پلانی، هنگام ورود به اتاق، سیگارش تقریباً تمام شده و اواسط همان پلان، سیگار در دستش نصفه است! به‌نظرم همان‌قدرکه ازرا پاوند به جاودانه‌کردن مزرعۀ هرز الیوت کمک کرد، حضور ویراستار متخصص شعر می‌توانست از تبدیل‌شدن این کتاب به بیانیۀ اعتراضی صرف، جلوگیری کند.

دو

سعد‌آبادی را با سربازی با گلولۀ برفی به یاد می‌آورم. در آخرین شعر مجموعه‌اش، با خون‌سردی و تیزهوشی و با به‌کار‌گیری فرم روایی تک‌تیر‌انداز، صحنه را با توصیف کامل جزئیات و‌ با نماهای لازم مثل کلوزآپ و مدیوم‌های به‌موقع برای مخاطب زنده نگه می‌داشت. درواقع، با این کار به سر مضمونش طعمه‌ای برای جذب مخاطب وصل می‌کرد. در شعر ۳۸ کتاب سربازی با گلولۀ برفی نیز از کشتن سربازی در جنگ حرف می‌زد و ماهیت جنگ را به چالش می‌کشید. فرقی نمی‌کرد این کتاب در عراق چاپ می‌شد یا ایران؛ چون مسئله ماهیت جنگ، کشتن و تبعات انسانی آن بود. این شعر همچنین، با انتخاب نظرگاه مناسب، ما را در عذاب دشمنی که کشته شده بود، شریک می‌کرد؛ آن‌هم خیلی خون‌سردانه، وقتی از سرد‌شدن لولۀ تفنگش حرف می‌زد.

به‌نظرم سعد‌آبادی در گلفروش مسلمان دیگر توصیف نمی‌کند؛ حرف می‌زند و چون حرف می‌زند، ما نمی‌بینیم و باید با اعتماد به راوی و گفته‌هایش پیش برویم و چون نمی‌بینیم، همذات‌پنداری نمی‌کنیم. افلاطون دراین‌باره می‌نویسد: اساساً ما آن‌چیزی را می‌شنویم که می‌بینیم، نه آن‌چیزی‌که می‌شنویم. به‌نظرم هرچه سربازی با گلولۀ برفی خون‌سرد است، گل‌فروش مسلمان نیست (جهنم اندیشهها، شعر ۵۶). به‌نظرم گل‌فروش مسلمان ذهنی است. روی پاهای شیطان، کشور عشق، سکۀ خورشید، قلک دریا، مرداب تاریک تاریخ، جمیلۀ تنهایی و اتوبوسی پر از آمال و آرزو، مضاف و مضاف‌علیه‌هایی هستند که سعدآبادی آن‌ها را به مرحله‌ای رسانده است که به آن نزدیک شویم و هم‌زمان اتهام به ابتذال و به التزام تکرار می‌خوریم. به‌نظرم گل‌فروش مسلمان شعار می‌دهد؛ چه در لحن و چه در مضمون. به‌ویژه با استفاده از عبارت‌هایی مثل «ای رسول پایداری‌ها، روی پاهای شیطان نشسته!» و همین‌طور در پایان شعر نُه کتاب. بخوانید:

«تیر می‌خورد/ و با خونش وضو می‌گیرد/ دوباره تیر می‌خورد/ دوباره وضو/ با چشمۀ خون در دستانش می‌خندد/ دو تا فرشته که لباس‌های نامرئی تن کرده بودند/ او را ایستاده نگه داشته‌اند/ دربرابر ظلم» (ص۱۷)

به‌نظرم کلمۀ ظلم که اشارۀ سریع شاعر است، تیر خلاص را توی مغز کار شلیک می‌کند؛ چراکه سعد‌آبادی به بدوی‌ترین شکل ممکن حرف می‌زند. یعنی ابتدایی‌ترین نوع بیان که بیش از حد لخت است. روست. مشکلاتی که باید به آن‌ها زبانی را اضافه کرد که یکدست نیست؛ زبانی که گاه سهل است، گاه سهل‌انگارانه. گاهی هم، به میزان کم، دچار تکلف می‌شود؛ مثل: «جاری شد» در شعر ۱۶. اتفاقی که گاهی هم در تمام شعر می‌افتد؛ مثل شعر ۵۹ کتاب. بخوانید:

«پاره‌پیرهن/ موپریشان/ امروز را شاعرانه بمیر/ که شاعرانه مردن همان شهادت است با دهان خشک/ با هزار حرف نگفته/ پاره‌پیرهن/ موپریشان/ قرار ما بعد از شهادت/ کنار رودخانه‌های شیر و عسل/ کنار آبشارهای الماس/ من از جانب احساسم قول می‌دهم/ این بار آخر است که سربازان/ صورتت را اتو می‌کشند/ و دهانت خشک می‌شود/ با هزار حرف نگفته» (ص‌۸۷)

سه

چیزی‌که بیش از همه توجهم را در گل‌فروش مسلمان جلب می‌کند، قدرت ادراکی شاعر در حوزۀ جهان‌بینی است و کشف‌هایی که در آن حوزه اتفاق می‌افتد (البته به‌صورت غریزی). قدرت طرح مسئله و گاه به‌چالش‌کشیدن آن با زبان شعری که هرجا به دغدغه‌های شاعر تبدیل شده‌اند، موفق‌اند؛ مثل شعر ۵۷ کتاب که در همین نقد باهم خواندیم. البته به‌جز پایان‌بندی شعر که موفق نیست؛ مثل شعر ۴۷ کتاب و مثل شعر ۳۶ که نمونه‌های موفقی از لباس جدید سعد‌آبادی در گل‌فروش مسلمان هستند. بخوانید:

«اگر صندلی رئیس سازمان ملل/ گردان بود/ گاهی برمی‌گشت/ نگاهی می‌انداخت به شما/ و آدرس دقیق این‌همه آوارگی را می‌دانست/ اگر مأموران سازمان ملل/ این‌همه نامۀ درخواست و التماس را/ باز کرده بودند/ حالا با لباس‌های مبدل/ به میدان جنگ می‌آمدند/ و درست کنار خط مرزی خبرنگاران/ می‌دیدند چگونه با تکان دستی/ روح‌ها ایستاده می‌مانند و/ جسم‌ها یکی‌یکی می‌افتند/ این روزها دلم اخبار موثقی می‌دهد/ مثلاً امروز صبح/ هم‌زمان با طلوع خورشید/ همسر شرعی رئیس سازمان ملل/ نگاه عاشقانه‌ای به شوهرش انداخت/ و گفت دوستت دارم/ درست همان لحظه/ بیست‌وهفت زن دیگر/ به شوهرانشان همین را گفتند/ شوهرانی که تیر از قلبشان گذشته بود/ و به دیوارهای سوخته برخورد کرده بود» (ص۵۶)

به‌نظرم در همین شعر‌ها، هرجا سعد‌آبادی کنشمند‌تر عمل می‌کند، چه در ضرب‌آهنگ کلام و چه تصاویر و به‌جای به‌هدف‌زدن، کنار هدف می‌زند تا ما در مقام مخاطب، هدف را ببینیم، لذت بیشتری به کارش می‌بخشد. به‌نوعی به چندمنظرگویی می‌رسد؛ مثل لحظاتی از شعر ۳۶: «و درست کنار خط مرزی خبرنگاران/ می‌دیدند چگونه با تکان دستی/ روح‌ها ایستاده می‌مانند و/ جسم‌ها یکی‌یکی می‌افتند» هرچند باز هم مشکل سطر‌نویسی مثل پایین‌نیامدن حرف «و» مشکلاتی مثل حذف‌نشدن فعل به قرینۀ معنا در دو سطر آخر کتاب دیده می‌شود؛ مثل لحظاتی از شعر ۳۱؛ مثل تصویر آن دیوار ایستاده که دارد التماس می‌کند تکۀ دیگرش از روی زمین بلند شود… . به‌نظرم کارور در کلیسای جامع و اشاره‌اش به جزئیات، رازی با ما در میان گذاشته است. این‌طور نیست؟

دسته :  شعر, نقد شعر

دیدگاه ها