بهروز آقاکندی

منو

داستان کوتاه فروشنده

گفت:«آخرش چی؟ بعد از چند سال کارکردن حتی جرات عاشق‌شدنم نداری. هرچی درمیاری می‌ره پای لباس و خوردوخوراک و ایاب‌ذهاب» حسین درحالی‌که حرف می‌زد، به خودش در آینۀ قدی روی در اتاق پرو نگاه می‌کرد: «می‌بینی؟ بزرگ‌ترین سرمایۀ زندگی‌مون، جوونی‌مون داره به باد می‌ره» گفتم: «تازه ما خوباشیم، یه تیپ و قیافه‌ای داریم یه تن سالم برای کارکردن که صورتمون رو با سیلی سرخ نگه داریم. چه می‌دونم، دزد و معتاد و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه نشدیم. همین چند تا مغازه پایین‌تر، دو تا خواهر رو می‌شناسم که ته تهش سن داشته باشن، هیوده‌هیجده سالشونه. بچۀ یه محلیم. اون‌وقت‌ها که دبیرستان می‌رفتم، تو مسیر هم بودیم. اونا مدرسۀ راهنمایی سر خیابون ما درس می‌خوندن. فکرش رو بکن، ما که پسریم نمی‌تونیم با این گرگ‌ها کنار بیاییم، چه برسه به اونا که دخترن و خوشگل و کم‌سن‌وسال» حسین تکیه داده بود به رگال گرد و چرخان مانتوها،سرش را انداخته بود پایین و به زمین خیره شده بود.گفت:«سه ساله داریم تو این مغازه کار می‌کنیم. سه ساله همه می‌دونن که من عاشق سهیلام. اونم همین‌طور، جونمون واسه هم درمی‌ره. سه ساله همه می‌دونند داریم همۀ سعیمون رو می‌کنیم که یه جایی همون پایین‌مایین‌هام که شده، زیر یه سقف باهم زندگی کنیم» گفتم: «آره می‌دونم» گفت: «این مرتیکۀ هیچی‌ندارم می‌دونه، درسته؟»گفتم: «حاج‌رضا صاحب مغازه رو می‌گی؟»گفت: «آره.»گفتم: «چطور؟» سرش را بالا آورد و توی صورتم نگاه کرد.گول چند تار موی سفید رو شقیقه‌هایش را نمی‌خوردی بیست‌وسه‌چهار سال بیشتر نداشت.گفت: «سهیلا دیگه نمیاد سر کار» می‌دانستم دارد من را نگاه می‌کند. می‌دانستم دارد درمورد چه چیزی حرف می‌زند. خم شدم کمربند یکی از مانتو‌ها را که داشت روی زمین کشیده می‌شد ببندم.گفت: «دیروز که رفته بوده بالا تو دفتر واسه استراحت، وقتی داشته ناهارش رو گرم می‌کرده، حاج‌رضا می‌خواسته…»آب دهنش را قورت داد. پیراهنش را بالا زد. چاقویی را که در شلوارش کرده بود،نشان داد.گفتم:«حسین…»گفت: «اون دست خیابونه، داره میاد تو. تو برو شیشۀ ویترین رو پاک کن. اگرم صدایی شنیدی تو نیا.هدفون بذار تو گوشت»گفتم: «آخه…»گفت: «از این بدتر که نمی‌شه» از زیر دخل روزنامه و شیشه‌پاکن را برداشتم و خم شدم از زیر کرکره رفتم بیرون. چند قطره شیشه‌پاک‌کن پاشیدم رو شیشه. هوا خیلی سرد بود.انگشت‌هایم داشتند یخ می‌زدند. مغازه‌دارها با چشم‌های پف‌کرده و صورت‌های درکاپشن‌فرورفته، تازه داشتند می‌آمدند.خیلی از مغازه‌ها هنوز باز نکرده بودند. صدای پا آمد. دیدم حاج‌رضا از زیر کرکرۀ نیمه رفت تو مغازه.هدفون را گذاشم توی گوشم و شروع کردم شیشه ویترین را پاک کردن…

دسته :  داستان‌کوتاه

دیدگاه ها

  • ارسال شده در آوریل 17, 2016 23:30

    شیما عظیمی

    وای.