سوار تاکسی شده ام بروم محل کارم. خوشبختانه امروز خیلی زود ماشین گیرم می آید ماشینی که خیلی تر و تمیز هم هست. دختری که یک روز است از طریق صفحات مجازی می شناسم اش، تقریبا بیست ساعت و خورده ای و حتی همدیگر را از نزدیک ندیده ایم پیامک می دهد: «تو خیلی سردی عشقم» حس می کنم خیلی راحت از این کلمه استفاده می کند، چرا؟ «چون حتی یه بارم بم نگفتی عشقم» نمی دانم چرا حس می کنم زود است. «راستی به تعغیراتی که گفتم فکر کردی؟ واقعا پنجاه و پنج متر کوچیک…» می خواهم بنویسم من نویسنده ای ساده هستم و فعلا قدرت این کار را ندارم اما بلافاصله پیامک بعدی می آید: که عکس بخصوصی می خواهد. عکسی که از دیشب صحبتش را کرده بود؛ می گویم: نمی توانم… عصبانی می شود شروع می کند که: وقتی حتی در این حد بهم اعتماد نداری هرچی میگم جواب منفی میدی و… حیف وقتم که باهات تلف شد» سرم را بالا می آورم چهار راه اسلامبول را رد کرده ایم راننده پسری در حدود بیست سه چهار سال است مدام محکم از بینی نفس می کشد و دست در موهایش می کند مشخص است از چراغ خسته شده وارد لاین ویژه می شود… حس می کنم جدیدن همه چیز خیلی راحت و زود اتفاق می افتد. انگار که کسی زندگی را توی زودپز گذاشته باشد دوستی پیام می دهد: «نظرت در مورد کار زشت یغما گلرویی که رفته با یه دختر جوون ازدواج کرده و زنش ول کرده چیه؟» می خواهم بنویسم زندگی شخصی خودش است به ما ربطی ندارد که تکان سختی می خوریم جوری که احساس می کنم مغزم توی سرم تکان می خورد بعد چند ثانیه می فهمم زده ایم به اتوبوس؛ صدای راننده را می شنوم که می گوید: حیف شد، ماشینم، ماشین صفرم… خیلی زود بود. خیلی. می گوم: آره خیلی زود بود…
دسته : داستانکوتاه
دیدگاه ها
ارسال شده در ژانویه 13, 2016 01:28
ریحانه