تازه از تونل کندوان گذشته بودیم.مه جاده را گرفته بود،طوری که هیچجا را نمیشد دید. ازطرفی، باران جاده را لغزنده کرده بود.رانندۀ تاکسی با دندهیک حرکت میکرد و به نظر می رسید آدم با تجربه ای باشد.عکس پسربچه ای را از تسبیح آویزان کرده بود. بااینکه ساعت از یک شب گذشته بود، همه بیدار بودند و چشم دوخته بودند به جاده. فقط مرد لاغر قدبلندی که پشت سرم قرار داشت خوابش برده بود.مسافری که پشت راننده نشسته بود گفت: «بهتره بزنیم بغل، فلاشرها رو روشن کنیم.» اما راننده مخالف بود. میگفت این کار باعث تصادف میشه، چون تا ماشین را ببینند، بزنند رو ترمز آن هم روی این زمین لغزنده، کار تمام شده. از ته لهجه اش مشخص بود شمالی است. مسافر دیگری که بین دو سرنشین عقب نشسته بود، گفت:«باید همینجوری ادامه بدیم تا از این هوا عبور کنیم. این هوا اینجا موندهگاره.» یکدفعه چیزی محکم بهِمان خورد.سرم با ضرب رفت تو شیشۀ بغل، از ماشین که داشت با سرعت پایین میرفت فهمیدم داریم میریم ته دره،بعد چند تا کلهمعلق ایستادیم؛حس کردم مایع تلخی آمد توی دهنم.. فشار صندلیام که تا داشبورد جمع شده بود، نمیگذاشت تکان بخورم.سرم از شیشه بیرون مانده بود و قسمتی از شیشه توی گردنم بود.از باقیمانده آینه بغل انگشتای مرد لاغر را می دیدم که به شدت میلرزید.آخرین چیزی که فهمیدم، صدای لرزان و آرام یک نفر بود که با گریه میگفت «ما…ما…ن، ما…ما…ن»،با صدای یکی که میگفت «آقا، آقا بلند شو،تقریبا رسیدیم.» چشم باز کردم.دیدم هوا روشن شده و نزدیک ترمینال شرق تهرانیم. حس کردم در بیداری خواب دیدهام.خیلی واضح بود. دست زدم به دندههایم. سالم بودند اما درد می کردند؛گردنم گز گز می کرد. به شدت احساس کوفتگی داشتم.شیشه را کشیدم پایین تا هوا به صورتم بخورد.از آینه بغل مرد لاغر اندام را دیدم که بیدار شده بود و دستش را می مالید؛می شنیدم که زیر لب می گفت دستش بدجور خواب رفته.راننده گفت:«کل مسیر رو خوب خوابیدیا.»ماشین وارد ترمینال شد و ایستاد. وسایلم را از مقابل پایم برداشتم و پیاده شدم؛راننده گفت آقا کیفتون؛برگشتم، خم شدم کیف جیبی ام را از روی صندلی بردارم که انگار یک لحظه صدای یک نفر را شنیدم که با فریاد میگفت:«راننده هم مرده،فقط این زندهس.باید از شیشه بیاریمش بیرون.بدجوری خونریزی داره.شاهرگش پاره شده،لعنتی!لعنتی،پاش یه جایی گیر کرده، پاش یه جایی گیر کرده.نمیتونم درش بیارم،وای خدا من اینم تموم کرد» راننده گفت:آقا آقا، چیزی شده؟گفتم:نه. کیف را گذاشتم تو جیب عقب شلوارم؛ احساس کردم گز گز گردنم یک دفعه خوب شد
دسته : داستانکوتاه
دیدگاه ها