بهروز آقاکندی

منو

 

داستان کوتاه: برج الهام

«بعد از شنیدن خبر، نودوهفت روز از پادگان خارج نشد. بااینکه کلی تشویقی و مرخصی داشت. ندیدم دیگه با کسی حرف بزنه. یه روز موقع کمک‌کردن به بچه‌های آشپزخونه، سر می‌خوره یکی از دیگ‌های برنج میفته رو پاش، بدون اینکه بفهمه. یک هفته‌ای با شست شکسته پست می‌ده…» سرباز وظیفه درحالی‌که به حرف‌های ستوان گوش می‌کرد، از روی شانه‌اش گروهان‌هایی را می‌دید که در صف‌های منظم، به برج شماره‌یک، ضلع جنوبی پادگان، نزدیک می‌شوند. دید سرها هم‌زمان به‌سمت برجک برمی‌گردند. انگار سرهنگی در جایگاه ایستاده باشد و بخواهند احترام دسته‌جمعی را انجام بدهند. ـ آخرین شیفت پستش بود. با همه دست داد. اون موقع من استواریکم بودم.ستوان آرام نفس می‌کشید و بینی‌اش در سرمای زمستان قرمز شده بود، ته‌ریش مشکی صورت استخوانی‌اش را جدی تر می‌کرد.
 ـ گفت می‌خواد خودشو با تیر بزنه. منم به شوخی گفتم: «یه دونه تو سر…» بعد، با دو انگشت ادای شلیک روی شقیقه رو درآوردم. ساعت تقریباً دوونیم صبح بود. تو افسرنگهبانی پای فوتبال خوابم برده بود که صدای تیر شنیدم. از برج یک بود. فهمیدم… . اسلحه رو گذاشته بود رو رگبار و شستش رو فشاد داده بود رو ماشه. اسلحه دور برداشته بود، سر لوله اومده بود بالا، تا سینه و صورت…ستوان سعی می‌کرد بغضش را فرو بدهد. شاید به‌همین دلیل به روبه‌رو خیره شده بود. ـ وقتی رسیدیم، افتاده بود کف برجک…می‌خواست بگوید هم‌سن‌وسال خودت بود، اما نگفت.
ـ از دانشگاه انصراف داده بود. ستوان بینی‌اش را بالا کشید: «پدر دختره شرط کرده بود بره خدمت. بعد چند ماه که میره مرخصی، می‌بینه دختره ازدواج که کرده هیچ، باردار هم هست.»وظیفه از کنار دست ستوان می‌دید سرهنگ شمس، فرماندۀ پادگان، موقع ردشن، پنهانی به برجک احترام می‌گذارد. ـ تا یک سال برج پلمب بود. هرکی می‌رفت واسه پست، یه چیزی می‌گفت: یکی می‌گفت سروصدا می‌شنوه، یکی می‌گفت صدای گریه از راه‌پله میاد، لامپ نورش کم‌وزیاد می‌شه…! یه شب برای اینکه به همه ثابت کنم همۀ اینا شایعه‌ست، خودم رفتم. قبلش همه رو جمع کردم، گفتم: «این حرفا چرت‌وپرته. مرد باشین. کسی‌که از یه پست‌دادن بترسه، فردا چه‌جوری می‌خواد از زندگیش محافظت کنه! اینجا پادگانه، نه خونۀ خاله.
یادمه حتی به نوشته‌ها و نقاشی‌های داخل برجک می‌خندیدم. وسط‌های شب صداهایی شنیدم. نور لامپ کم‌وزیاد می‌شد، بعد از چند لحظه صداها تقریباً دیگه واضح شده بود و می‌شنیدم که یه دختر و پسر باهم حرف می‌زنن. یه‌دفعه لامپ خاموش شد! تو تاریکی نشسته بودم کف برجک و دنبال تلفن می‌گشتم. خوب نمی شنیدم اما انگار یکی با خرخره سوراخ می خواست بگه الهام الهام… هفت بار شمارۀ افسر نگهبانی رو اشتباه گرفتم. ستوان حالا داشت  چانه‌اش می‌لرزید: «آخرشم برج بغلی فهمیده بود و خبر داده بود. وقتی رسیدن، از هوش رفته بودم.»
 وظیفه به صورت ستوان نگاه می‌کرد که حالا اصلاً آن آدم سخت و خشک روزهای پیش نبود. دید ستوان دست روی شانه‌اش گذاشته: «اینه که خودم اومدم برا توجیهت. وگرنه این کار یه وظیفۀ ارشده. از این نود تا پله برج که می‌ری بالا فاتحه بخون. وقتی خواستی وارد برجک بشی سلام کن. به عکس‌ها و نوشته‌ها نخند. چیزی رو خط نزن.»
 وظیفه وارد برج شد. دست‌هایش را که در سرما تقریباً سرخ شده بودند، آرام به هم می‌مالید. از رنگ صورتش معلوم بود ترسیده. شروع کرد از پله‌ها بالارفتن. آرام زیر لب دعا می‌خواند و نوشته‌های روی دیوار و نرده‌ها را نگاه می‌کرد: «الهام، شونزده ماه دیگه مونده»، «میام می‌برمت»، «دلم برات تنگ شده، الهام»، «خدایا، چرا نمی‌گذره…». با احتیاط وارد برجک شد. سلام کرد. هر طرف می‌چرخید، یادگاری نوشته شده بود. عکس دختری با گچ روی دیوار برجک نقاشی شده بود. دید چند تا سوراخ روی دیوار برجک است. اسلحه را روی دوشش جابه‌جا کرد. دست کرد از جیب چپ فرنچ توسی‌اش خودکار درآورد. به اسم زیر عکس که کوچک نوشته شده بود «الهام»، نگاه کرد. چند لحظه در همان حالت ماند. تقریباً لبخند می‌زد. آرام خودکار را روی دیوار فلزی برجک حرکت داد:«دو ماهش گذشت. آموزشی تموم شد؛ شونزده ماه دیگه مونده الهام…!»

پ.ن: از کتاب برج الهام اثر بهروز آقاکندی

پ.ن :در سربازی به پیراهن می گویند فرنچ

پ.ن: در سربازی، در صبحگاه، هنگام رژه هر موقع گروهان به جایگاه می رسد، سرها هم زمان به سمت جایگاه که افرادی درجه دار در آن جا ایستاده اند می چرخد و تا زمانی که  تمام گروهان از مقابل جایگاه عبور کند این وضعیت ادامه دارد.

دسته :  داستان‌کوتاه

دیدگاه ها